وبلاگ نوشت های محمدرضا عاشوری



بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

این بیت شعر از هوشنگ ابتهاج رو تو اینستاگرام دیدم گفتم تو گوگل سرچ کنم یه بار دیگه شعرشو کامل بخونم. بعضی وقت‌ها یه شعری رو آدم هزار بار میشنوه و میخونه ولی اونقدر توش عمیق نمی‌شه و درکش نمی‌کنه اما گاهی تو یه روزهایی از زندگی همون بیت شعر رو انقدر خوب می‌‌فهمه که با خودش میگه من این همه این شعر رو شنیدم چرا به معنیش خوب دقت نکرده بودم؟

یه سایتی رو از جستجوی گوگل انتخاب کردم، سایت خوش فرم و ساده و شیکی بود، شعر رو هم با فونتی زیبا و خوانا نوشته بود و واقعا از خوندنش لذت بردم (اینجا) .زیر شعر هم کار علیرضا قربانی که همین شعر رو خونده گذاشته بود که یک بار دیگه شنیدمش!

کامنت‌هایی که زیر شعر گذاشته بودن خیلی جالب بود. یکی که فکر میکرد آهنگ صدای همایون شجریانه حالا این هیچ، یکی دیگه  نوشته بود  روحت شاد» ، حالا هم ابتهاج زنده است هم علیرضا قربانی هم احتمالا صاحب سایت. حالا روح کی شاد خدا میدونه!

یکی هم اومده نوشته هوشنگ ابتهاج خیلی وقته فوت کرده انگار مثلا تو مراسم سومش شرکت کرده و یادشه که ایشون  خیلی وقت پیش فوت کرده بودن.

حالا من کاری ندارم و متاسفم نیستم که یه سری کلا تو باغ نیستن. ولی سوال من اینه خب تو که تو باغ نیستی عزیز من چرا نظر میدی؟ چرا کامنت میذاری؟ خب هیچی نگو. هیچی نگو.عه!


میدونی چیه مرتضی،دیگه نمیکشم مغزم درگیر باشه. دیگه نمیکشم به چیزایی فکر کنم که نمیشه، به چیزایی فکر کنم که شاید میشد، به چیزایی فکر کنم که شاید بشه. دیگه نمیکشم از کسی بدم بیاد، از کسی خوشم بیاد، دیگه نمیکشم به رفاقت فکر کنم، به اینکه چیکار کنم رفیق باشم، مهربون باشم،بد نباشم. دیگه نمیکشم فکر کنم با کسی دشمن باشم، بخوام بزنمش، بخوام اذیتش کنم. اعصاب فکر کردن به آدم ها رو ندارم. میدونی چرا مرتضی؟  چون هر کی به تور ما خورد آدم بود، نه اون آدمی که تو ذهنم بود، تو ذهنته، آدم بودن دیگه تعریفش عوض شده مرتضی. تعریف این آدم جدیدا دیگه نه توش سادگی هست، نه مرام هست، نه رو راستی هست،هیچ چیز به درد بخوری نیست که جذبم کنه. آدم جدیدا همه  ادان، فیلمن، نقشن، تن، خود خواهین . دیگه باور کردنشون برام سخته مرتضی. هر کی رو گفتیم گله،پوچ بود مرتضی‌. نمیگم من از اون خوباشم بقیه بدن، نه، اما نمیدونی چقدر دلم میخواد نباشم از این ادما. دوس دارم از اون آدم قدیمی ها باشم، از اونا که وقتی میگفتی طرف آدمه دلت قرص میشد کنارش باشی، باهاش دم خور شی. نمیدونم چی دارم میگم مرتضی، دلم پره، فکرم گمه، ذهنم خسته است، احساساتم تو کماست، باورهام عینهو سگ تو سرما میلرزن، میریزن، ریختن. پرِحرفم، پرِخیال، پرِ آرزوهایی که تو یه قدمیشون بودم یکی اومد زد تخت سینه م هولم داد عقب.
دل تنگی؟! نه داداش، واسه کی؟ خاطره؟ هست، ولی وقتی آدمهای توش جفت پوچ بودن مرورشون میشه درد، ولش کن حاجی، بذار ببرن، بزنن، بشکنن، بکشن، برن جلو ببینم به چی میخوان برسن، ته تهش چیه؟ چی میمونه ازمون؟


کم پیش میاد از کاری که کردم پشیمون شم. چون معتقدم ما مسئولیت تمام تصمیم ها و رفتارهامون رو به عهده داریم.اگه هم تصمیمی گرفتیم در اون لحظه فکر میکردیم بهترین کار ممکنه. پشیمونی واسه کارِ انجام شده فایده ای نداره. اما یه جاهایی میترسم از پشیمونی، برای کارهای نکرده، برای حرفای نگفته، برای تصمیم های نگرفته، البته نکردن هم خودش یه فعله، من تصمیم گرفتم یه کاری رو نکنم، یه حرفی رو نزنم. اما خب نمیدونم چرا از این نوع  پشیمونی یکم میترسم.

به هر حال، من پشیمون نیستم‌. بخاطر هیچ کودوم از اشتباهاتم. شاید خجالت بکشم از بعضی هاشون، یا به حماقت خودم بخندم، ولی پشیمونی؟ گمون نمیکنم.

یه روزهایی تو زندگیم بود، که از جاده های ناشناخته میترسیدم، اما حالا دل و جرئت بیشتری دارم واسه قدم گذاشتن تو جاده های ناشناخته و حتی ترسناک. یه دوره ای از زندگیم بود که به همه میگفتم من آدم رفتنم، نه موندن، آدم ویرون کردنم نه ساختن، اما حالا میگم من آدمِ موندنم، آدمِ ساختن. یه روزهایی تو زندگیم بود که میگفتم من عاشق تنهایمم، اما حالا به همسفر داشتن فکر میکنم، یه روزهایی تو زندگیم بود که میگفتم من آدمِ منطقم، آدم دو دوتا چهارتا، اما حالا میگم ، هم منطق دارم هم احساس! من عوض میشم، از امروز تا آخرین روزی که زنده م، چون میخوام، چون لازمه برای بهتر شدن عوض شد. من اینم ولی این نمیمونم. بهتر میشم. اینو به خودم قول دادم. این مطلبم حکم یه قرارداد رو داره!


من یاد گرفتم و بزرگ شدم. تجربه کردم و رشد کردم. تجربه کردن آدم رو بزرگ میکنه. بزرگ به معنی پخته شدن. من عاشق اینم که یاد بگیرم، عاشق اینم که درک کنم، بفهمم. از چیزهای ناشناخته بدم میاد، از چیزهایی که نمیتونم درکشون کنم، نمیتونم لمسشون کنم. به نظرم زندگی همینه، اینکه بری جلو و نترسی، تجربه کنی، گاهی خطر کنی، نه یه خطر بی منطق که چیزی بهت اضافه نمیکنه، یه خطری که شاید تهش یه چیز خیلی بزرگی رو به دست بیاری، همیشه به خودم گفتم با دید سنجیده خطر کن، اگه  اون چیزی که ممکنه به دست بیاری ارزشش رو داشت خطر کن.

اگه فرض کنیم که ما رو یه صفحه کاغذ زندگی میکنیم، یه دایره به شعاع r و مساحت πr² میشه  شرایط  زندگی حال حاضرمون، توی این دایره آدم هایی رو داریم برای دوست داشتن و یا متنفر بودن، شغل یا سرگرمی هایی رو داریم برای انجام دادن، مکان هایی داریم برای رفتن، و خیلی تجربه های دیگه که به مساحت همین دایره محدود میشه.  یه جورایی مساحت این دایره میشه یه منطقه امن که برای خودمون درست کردیم.حالا فرض کنیم میخوایم یه قدم به جلو برداریم، اون موقع شعاع دایره مون میشه  (r+1) ، اما این یک قدم فقط یک قدم ساده نیست، چون مساحت دایره ما میشه π(r+1)²  یعنی چی؟ یعنی  این دایره از همه جهات بزرگتر میشه ، و مساحت دایره خیلی تغییر میکنه. آدم های جدید ممکنه وارد زندگیمون بشن، کارهای جدیدی ممکنه برای انجام دادن داشته باشیم،اتفاق های تازه ای ممکنه برامون بیوفته، اما در عین حال ممکنه  خیلی از چیزهایی که تو مساحت کوچیک تر قبلی داشتیم رو فراموش کنیم،یا  بریم نزدیک مرز این دایره و از خیلی چیزهایی که قبلا داشتیم غافل بشیم. اما زندگی همینه، برای تجربه کردن گاهی باید دور رفت، نمیشه اون چیزایی که داریم و سفت بچسبیم و نخوایم دنیای بزرگ تری رو تجربه کنیم. مطم‍‍‍‍‍‍‍ئنم اگه این کار رو کنیم،پشیمون میشیم.شاید مثال من مثال کاملی نبود، فقط قصدم این بود بهتون بگم یه جاهایی تو زندگیمون فقط یه قدم رو به جلو بر میداریم اما در حالت کلی ابعاد زندگیمون خیلی بزرگترمیشه، مهم  اینکه که نترسیم،زندگی کنیم، ارزش رو ارزش بذاریم، گاهی برا به دست آوردین چیزهای بزرگتر از یه چیزهایی بگذریم. باشیم!


یه مصاحبه از مسعود کیمیایی میدیدم، فکر میکنم حسین دهباشی باهاش مصاحبه کرده بود، آره ، برنامه اینترنتی خشت خام1 بود.

یه جایی کیمیایی میگه. تو وایسادی تنها هنوز داری میگی معرفت، خونواده، عشق، رفاقت اونوقت بقیه از کنارت رد میشن بهت میخندن،  دهباشی میگه پس چرا هنوز همینا رو میگین؟ کیمیایی میگه چون میدونم درسته. کی میتونه بگه خونواده درست نیست، عشق درست نیست، معرفت درست نیست؟ دهباشی میگه تجربه میگه وقتی دست رفیقتو ده بار گرفتی  و باز در حقت نامردی کرد  دیگه دست کسی رو نگیری، کیمیایی میگه نه!! اینا جمله است فقط! بوتیکیه! جملات پشت ویترینیه! اگه اینکاره باشی، 1000 بار دیگه دست بقیه رو میگیری، باز عاشق میشی، هیچ وقت نمیتونی به خودت بگی عاشق نشو! میشی! 2

اینو گفتم که به چن تا نکته اشاره کنم. اول اینکه حالم از جملات قصار و سخن بزرگان و امثال اینها بهم میخوره. کیمیایی درست میگه، این جملات فقط به درد شو آف میخورن، کپشن اینستا و استاتوس فبسبوک و  مکان های المزخرفه اینچنینی!حالم  از طرز فکر اونایی که بر اساس چهارتا جمله ی مزخرف زندگی میکنن و براساس چهار تا جمله ی مزخرف تصمیم میگیرن و  بهشون رفرنس میدن بهم میخوره. تهوع میگیرم!

نکته دوم اینه که  وقتی میدونی چیزی درسته باید تو مسیرش حرکت کنی، که البته همه اینو میدونیم ولی درصد زیادی از ما ها فقط اینو میدونیم، پای عمل که برسه  جا میزنیم!

چقدر خوب میشد اگه کم نمی آوردیم! اگه دنبال حقیقت میرفتیم، دنبال اون چیزایی میرفتیم و از اون چیزایی میگفتم که میدونیم 100 درصد درسته و هیچ شکی در درست بودنشون نداشتیم.

نکته ی دیگه ای یادم نمیاد! ولی رو نکته ی اول تاکید میکنم! حالم از جملات قصار بهم میخوره! 

و من الله توفیق!


1. خشت خام  رو حتما ببینید،برنامه خوبیه، تو اینترنت هست برای دانلود. این برنامه شامل چند قسمت مصاحبه با افراد تاثیرگذار یا جنجالی در تاریخ معاصر ایرانه.

2. اینایی که نوشتم عینا نقل قول نیست و خودم یه چیزایی رو اضافه کردم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آرتا الکتریک انتشارات محصولات صوتی و تصویری مذهبی دایره المعارف دانش منابع جامع تاسیسات پروژه آمار کتابخانه ثامن الائمه نام نیک استحاله ی ذهنی LiBeRaL من و موهام سیدی یا ابن الحسن ...